معنی وقت و نوبت

حل جدول

وقت و نوبت

پسا


نوبت

معادل فارسی سئانس

لغت نامه دهخدا

نوبت

نوبت. [ن َ / نُو ب َ] (از ع، اِ) کرت. مرتبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). دفعه. دور. (ناظم الاطباء). ره. راه. دست. (یادداشت مؤلف). نوبه. نوبه:
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه...
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
سیُم نوبت هزار دینار دیگر بستد و دردل آورد که آن اندیشه ٔ بد بود. (قصص الانبیاء ص 176). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این کوه تا بدان کوه رفت. (قصص الانبیاء ص 50). وآن سنت شد که همه ٔ حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. (قصص الانبیاء ص 50).
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به یک زمان بگسست.
خاقانی.
در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 290).
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.
نظامی.
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه.
سعدی.
سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ.
سعدی.
پدر گفت ای پسر تو را در این نوبت فلک یاری کرد. (گلستان).
|| وقت چیزی. (غیاث اللغات). وقت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). هنگام. زمان.موقع. (ناظم الاطباء). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین). پستا. (یادداشت مؤلف):
مار یغتنج اگرْت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
از این پس همه نوبت ماست رزم
تو را جای تخت است و بگماز و بزم.
فردوسی.
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی روان.
فردوسی.
باش تا سال دگر نوبت که را خواهد بُدَن
تا که رامی بایدم زد بر سر وی پوستین.
منوچهری.
من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود. (تاریخ بیهقی ص 404).
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود.
خاقانی.
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.
نظامی.
ما همه کردیم کار خویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را.
مولوی.
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست.
سعدی.
به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای.
سعدی.
گر پنج نوبتت به در قصر می زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری.
سعدی.
نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا
عیشم به روی تازه ٔخود تازه کن بیا.
حسن دهلوی (از آنندراج).
- امثال:
آسیا به نوبت:
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
؟
میفکن نوبت عشرت به فردا.
صائب.
نوبت به اولیا چو رسید آسیا تپید.
؟
نوبت که به ما رسید خر زایید.
؟
هر کسی پنج روزه نوبت اوست.
سعدی ؟
|| دولت. (منتهی الارب) (آنندراج). اقبال. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوبه و نیز رجوع به معنی بعدی شود. || عهد. دوران. دوره. زمان: رابطه شود تا خداوند سلطان عذر مرا بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود. (تاریخ بیهقی ص 355). و در دولت و نوبت خویش منزلت او پدید آرند. (کلیله و دمنه).
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد بگذراد نوبت عثمان او.
خاقانی.
به نوبت من هر کس که بافت کسوت شعر
ز لفظ و معنی من پود و تار می سازد.
خاقانی.
نوبت کاووس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی ّ احتشام برآمد.
خاقانی.
- نوبت سپردن به دیگری، کناره جستن و مجال و میدان به دیگران دادن، و کنایه از درگذشتن و مردن:
بباید هم این زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد.
فردوسی.
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را.
فردوسی.
|| مجال. فرصت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پروای کار. (آنندراج). نیز رجوع به نوبه شود:
هر کسی را به نیک و بد یکچند
در جهان نوبتی و دورانی است.
مسعودسعد.
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست می دهد نفسی نوبت فراغ.
سعدی.
|| هر کاری که به طور تناوب کرده شود. (ناظم الاطباء). ترتیب:
نیک و بد عالم را ای پسر
همچو شب و روز در او نوبت است.
ناصرخسرو.
هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ی ْ نوبت آزادی مکن.
مولوی.
حق به دور و نوبت این تأیید را
می نماید اهل ظن و دید را.
مولوی.
- به نوبت، یکی پس از دیگری. (فرهنگ فارسی معین). متناوباً. نوبه به نوبه. از روی نوبه:
به نوبت ورا پیش بنشاندی
سخن های دیرینه برخواندی.
فردوسی.
یکایک به نوبت همه بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم.
فردوسی.
یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز
به نوبت رسیده به منزل فراز.
فردوسی.
درایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبت آن را بغارتید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146). و قومی را از اهل علم و حکمت ترتیب کنی هر روز به نوبت آیند و ندیمی ِ من کنند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100).
به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای.
سعدی.
|| گروه مردم. (منتهی الارب). رجوع به نوبه شود. || مصیبت. (غیاث اللغات). رجوع به نوبَه و نَوبه شود. || نقاره. (رشیدی) (فرهنگ خطی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). نقاره که در اوقات شب و روز نوازند. (برهان قاطع). نقاره که در عیش و عشرت زنند و نقاره خانه ٔ سلطانی که در اخبار فتح بلاد به جهت اخبار عموم خلق نوازند. (انجمن آرا). طبل بسیار بزرگی که درساعات معین از شبانروز می نوازند. (ناظم الاطباء):
شه روم رسم کیان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد.
نظامی.
آوازه ٔ نوبتت به گردون برساد
لیکن مرساد از تو نوبت به کسی.
؟ (از انجمن آرا).
|| بانگ کوس و نقاره ای که در نزدیکی سرای پادشاهی و دارالحکومه در اوقات معینه و صبح و شام شنیده می شود. (ناظم الاطباء). || هنگام نقاره زدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود. || نواختن دهل و نای و امثال آن روزی چند بار در ساعات معلوم بر در پادشاهان و امرا. (یادداشت مؤلف):
تا به در خانه ٔ تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
نوبت ملک پنج کن که شده ست
دشمن تو چو مهره در ششدر.
انوری.
چارعلم رکن مسلمانی است
پنج دعا نوبت سلطانی است.
نظامی.
چو بنیاد نوبت سکندر نهاد
سه ازوی بدو پنج سنجر نهاد.
؟ (از انجمن آرا).
- پنج نوبت، نوبت پنجگانه که بر در شاهان زنند، و نیز عبارت است از پنج آلت اعلام جنگ که دهل و دمامه و طبل و سنج و دف است، و نیز کنایه از پنج وقت نماز و نمازهای پنجگانه است. رجوع به پنج نوبت و نیز رجوع به نوبت زدن شود:
درآوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت رابه آواز.
نظامی.
- هفت نوبت. رجوع به هفت نوبت در ردیف خودشود:
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مزور ز آتش و سیماب.
خاقانی.
|| خیمه ٔ بزرگ. بارگاه. (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیمه. (غیاث اللغات). نوبتی: امیرمسعود به خیمه ٔ نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح. (تاریخ بیهقی ص 127).
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان.
ازرقی (از انجمن آرا).
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی.
؟ (از انجمن آرا).
|| پاس. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محافظت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حفاظت. (ناظم الاطباء). نگهبانی. (فرهنگ فارسی معین). کشیک. قراولی. نوبت داری: هر شارستانی را هزار دربند است و بر هر دربندی هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت دارند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو سالار نوبت بیامد به در
به شبگیر بندند گردان کمر.
فردوسی.
باحاجب نوبت شغلی داشت. (تاریخ بیهقی ص 122).
به نوبتگه شاه بردندشان
به سرهنگ نوبت سپردندشان.
نظامی.
|| اسب جنیبت. نوبتی: منصور بیرون آمد و بر اسب نوبت بنشست و آنجا بایستاد. (مجمل التواریخ). رجوع به نوبتی شود. || سلامت. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح موسیقی) تألیفی است مرکب از قول، غزل، ترانه و فروداشت. (یادداشت مؤلف).
- نوبت مرتب، از اصناف چهارده گانه ٔ تصانیف که نزد قدما اکمل تصانیف موسیقی بوده است و آن مشتمل است بر چهار قطعه: قول، غزل، ترانه، فروداشت. (فرهنگ فارسی معین). تألیف کامل. فوگ. سنفنی.شامل است مجموع قول و غزل و ترانه و برداشت و فروداشت را. (یادداشت مؤلف).
|| در شطرنج و نرد [و دیگر قمارها و بازی ها]، هنگام بازی هر حریف. (فرهنگ فارسی معین). دست. دور. نوبه. || در طب، هنگام عارض شدن تب را نوبه یا نوبت گویند. رجوع به نوبه و نیز رجوع به تب نوبه شود. || برهمنان هر سیصدوشصت هزار سال را یک نوبت گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).


وقت وقت

وقت وقت. [وَ وَ] (ق مرکب) گاه. گاه گاه. بعض اوقات. رجوع به ترکیبهای وقت شود.


وقت

وقت. [وَ] (ع اِ) هنگام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است. (منتهی الارب) (آنندراج). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده. (فرهنگ فارسی معین). ساعت. فرصت. گاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمان. (ناظم الاطباء). حین. (اقرب الموارد). مدت. (ناظم الاطباء):
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت ضربت می گریزد کوبه کو.
مولوی.
- امثال:
وقتی که می آید بده که می آید، وقتی که نمی آید بده که نمی پاید.
وقتی په په هست به به نیست، وقتی به به هست په په نیست.
وقتی که زنده بودم کاه و جوم ندادی، حالا که کار گذشته (دارم می میرم) توبره به سرم نهادی.
وقت خوردن قلچماقه وقت کار کردن چلاق.
وقت جنگ به کاهدان، وقت شادی به میدان.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
مولوی.
وقت گل نی.
وقت گرفتن نادعلی هستند، وقت پس دادن مظهرالعجایب.
وقت مواجب سرهنگ است و وقت جنگ بنه پا.
وقت دریاب به هر کار که سودی نکند
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند.
؟
وقت خوردن خاله خواهرزاده را نمیشناسد.
وقت نورباران ما کور شدیم.
وقت گریه و زاری بروید خاله را بیارید
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله.
وقت شادی درمیان و وقت جنگ اندر کنار.
؟ (از جامعالتمثیل).
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
حافظ.
وقتی که جیک جیک مستانت بود، یاد زمستانت بود؟
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کرّ و فرّ تیغش چون پیاز.
مولوی.
- آن وقت، آن هنگام. آن زمان: نخست به دفع قرایوسف که در آن وقت بر عراق مستولی گشته بود اشتغال نماید. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 369).
- ابن الوقت. رجوع به وقت (اصطلاح صوفیه) شود.
- این وقت، این هنگام. این زمان: تا در این وقت که اشاره ٔ نافذ خداوند اعظم... نفاذ یافت. (اوصاف الاشراف ص 2).
- بدان وقت، در آن هنگام.
- بدین وقت، در این هنگام:
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فرازآمد گاه.
سنایی.
- به وقت، به هنگام. (یادداشت مرحوم دهخدا):
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
- || به جا. به موقع:
در این منزل به همت ساز بردار
در این پرده به وقت آواز بردار.
نظامی.
- بی وقت، نابه هنگام. نابه جا. نابه موقع. رجوع به بی وقت شود.
- پاره ای وقتها، بعض اوقات. گاهی: پاره ای وقتها که همه به خوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می آمد سر به طرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. (شوهر آهوخانم ص 74 از فرهنگ فارسی معین).
- خوشوقت، خوشحال. (ناظم الاطباء).
- دروقت، فوراً. فی الفور. (ناظم الاطباء). درحال. فی الحال. (یادداشت مرحوم دهخدا):
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم دروقت و زی وی گرایی.
زینبی.
امیرمسعود... بدین خبر سخت دل مشغول شد و دروقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز... را به رسولی به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 17).
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی دروقت یاد آیَدْت صد دستان.
ناصرخسرو.
- در وقت حاجت، هنگام لزوم.
- وقت برخاستن، رسیدن وقت. (آنندراج).
- وقت به هم برزدن، پریشان کردن. (آنندراج):
زلفین سیه خم به خم اندر زده ای باز
وقت من ِ شوریده به هم برزده ای باز.
سلمان (از آنندراج).
- وقت بینا، نگران وقت و هنگام. منتظر. (ناظم الاطباء).
- وقت بی وقت، پیوسته و دائماً و همیشه. (ناظم الاطباء). پیوسته و همیشه.
- وقت به وقت، گاه بگاه. (ناظم الاطباء).
- وقت تنگ، وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج):
از اینکه بوسه به ما کم دهد نمی رنجم
گناه او چه بود، وقت آن دهان تنگ است.
رضی دانش (از آنندراج).
- وقت خواستن، طلب کردن تعیین وقت را. فرصت ملاقات خواستن.
- وقت خوش باد، جمله ای است که در مقام دعا گفته میشودبه معنی اینکه امید است اوقات به خوبی و خوشی بگذرد:
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- وقت دادن، تعیین کردن وقت برای کسی تا در آن هنگام مطالب خود را بگوید.
- وقت داشتن، فرصت داشتن. مجال داشتن.
- وقت زور، کنایه از وقت کارزار و هنگام جنگ و جدال. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- وقت شناس، شناسنده ٔ هنگام. موقعشناس.
- وقت شناسی.رجوع به این مدخل شود.
- وقت گذراندن، وقت تلف کردن. کشتن وقت. سوختن وقت.
- وقت گذرانی، تلف کردن وقت.
- وقت گرگ ومیش، کنایه از اول صبح که هنوز سیاهی در آسمان باشد. (آنندراج):
موی چون گردید گندم جو دگر هشیار شو
وقت گرگ ومیش صبح مرگ شد بیدار شو.
واعظ قزوینی (ازآنندراج).
- وقت مرگ، اجل. (ترجمان القرآن).
- وقت معلوم، هنگام معین. (ناظم الاطباء).
- || رستاخیز. قیامت.
- یوم وقت معلوم، روز رستاخیز. (ناظم الاطباء).
- وقت موقوت، هنگام معین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج).
- || هنگام باصفا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- وقت نهادن، تأجیل. توقیت. (تاج المصادر) (دهار). وقت معلوم کردن. وقت معین کردن.
- وقت و بی وقت، گاه و بیگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وقت و ساعت، چیزی است از عالم گهریال که اوقات و ساعات روز و شب بدان معلوم کنند، و در عرف هند آن را گهریال فرنگی خوانند. (از آنندراج):
چو وقت و ساعت آن ساعت دماغم کوک میگردد
که میگیرم حساب دفتر لیل و نهار خود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- || اوقات معین و محدود: چشمه ٔ وقت و ساعت، هر چشمه ای که در روزها یا ساعات معینی آب دهد و سپس بازایستد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || وقت و هنگام:
فکرت این وقت و ساعتهای میناکار چند
جهد کن این وقت و ساعت تا به غفلت نگذرد.
واعظ قزوینی.
- وقت وقت، گاه گاه و گاهی و بعضی اوقات. (ناظم الاطباء):
وقت وقت ازبرای رفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند.
نظامی.
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امّید بردارم از عمر خویش.
نظامی.
دلم میدهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی.
- وقتها، خیلی وقت و خیلی مدت و زمان بسیار. (ناظم الاطباء).
- وقت یاب، آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. (ناظم الاطباء).
- وقت یافتن، فرصت یافتن. موقع به دست آوردن:
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- هر وقت، هر زمان. هر موقع: حق همسایه ٔ سرای آن است که... به مواسات خویش هر وقت او را از خود شاکر و آسوده داری. (کشف الاسرار ج 2 ص 510 از فرهنگ فارسی معین).
|| عصر. عهد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
|| موقع. مقام: محدود... به ایلگ خان... پیغام داد... تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 11 از فرهنگ فارسی معین). || فصل: وقت سخت گرم بود. (هدایهالمتعلمین چ متینی ص 150 ازفرهنگ فارسی معین). || وقت حاضر. زمان حاضر. وقت عبارت است از حال تو در زمان حال که ارتباطی به گذشته و آینده ندارد. (تعریفات سید جرجانی). || (اصطلاح صوفیه) وقت را صوفیان بر سه معنی اطلاق کنند، اول بر وصفی که بر بنده غالب باشد مانند قبض یا بسط و حزن یا سرور و صوفی ابن الوقت هر جا که حالی موافق حال خود بیند بر صحت آن حکم کند و اگر برخلاف آن بیند آن را مختل داند و این وقت هم سالک را و هم غیرسالک را تواند بود. دوم بر حالی که برسبیل هجوم و مفاجات از غیب روی نماید و به غلبه تصرف سالک رااز حال خود بستاند و منقاد حکم خود گرداند و این وقت خاصه ٔ سالکان است و آنچه گفته اند الصوفی ابن وقته اشارت است به این وقت. سوم بر حالی که متوسط است میان ماضی و مستقبل، چنانکه گویند فلان صاحب وقت است یعنی اشتغال به اداء وظایف زمان حال و اهتمام به چیزی که اهم و اولی بود در آن زمان او را از تذکر ماضی و تفکر مستقبل مشغول میدارد و اوقات را ضایع نمیگذارد، چنانکه گفته اند: من ادرک وقته فوقته وقت و من ضیع وقته فوقته مقت اشارت بدین وقت است. (نفایس الفنون). وتهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: آنچه بر عبد وارد میشود و در او تصرف میکند و او را به حکم خود میگرداند از ترس و غم و شادی و ازاینرو گفته اند: الوقت سیف قاطع، زیرا به حکم وقت کارها بریده میشود و ازاینرو گفته اند فلان به حکم وقت کار میکند، و در جامعالصنایع گوید: وقت حالی است که در سر بنده پدید آید و او را بدان حال آرام بود، وقتی باشد که عارف را سکون واجب بود و وقتی باشد که شکر واجب و وقتی شکایت و هم از این گویند که عارف ابن الوقت خود است یعنی چنانکه فرزند تابع پدر و مادر باشد عارف نیز ظاهراً و باطناً تابع وقت شود، و در شرح مثنوی گوید صوفی دو قسم است: ابن الوقت و آن است که تابع وقت باشد و وقت بر او غالب آید، و ابوالوقت و آن آن است که او بر وقت غالب باشد و ابن الحال و ابوالحال همچنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد اهل تحقیق امر حادث متوهمی است که آن متوقف بر حادث محقق باشد. آن حال وارده ٔ با سالک است، مثل توکل و تسلیم و رضا. رجوع به فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ص 628 شود.
- ابن الوقت، آنکه به مقتضای وقت کار کند و سابقه و لاحقه را اعتبار نکند. زمانه ساز.
- || آنکه از حاضر تمتع جوید بی نظری بر گذشته و آینده:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق.
مولوی.
رجوع به ابن الوقت شود.
- وقت خوش گشتن، روزگار خوش گشتن: پدرش را وقت خوش گشت. (اسرارالتوحید).
|| اجل. مرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ای پادشاه وقت چو وقتت فرارسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
- وقت معلوم، ساعت مرگ. (ناظم الاطباء).


سه نوبت

سه نوبت. [س ِ ن َ ب َ] (اِ مرکب) کنایه از زمان کودکی، جوانی و پیری و زمان تهجد، اشراق و چاشت. در قدیم در همین اوقات ثلاثه نوبت می انداختند، اما از زمان سنجر پنج نوبت مقرر شده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). و نوبت انداختن را نیز گویند، یعنی نقاره زدن چه در قدیم سه وقت نوبت می انداخته اند و آنرا اسکندر وضع کرد و در زمان سنجر پنج و به پنج نوبت شهرت یافت. (از برهان).

فرهنگ عمید

نوبت

وقت چیزی یا کاری، فرصت،
بار، دفعه، کرت، مرتبه: به روزی دو نوبت برآرای خوان / سران سپه را یکایک بخوان (نظامی۵: ۱۰۹۳)،
[قدیمی] دوران، زمان،
[قدیمی] امری که دارای نظم‌وترتیب باشد،
[قدیمی] قراول، کشیک،
[قدیمی] طبل، کوس،
[قدیمی] کوس یا دهل بزرگی که چند بار در شب و روز در بارگاه سلاطین نواخته می‌شد،
[قدیمی] بارگاه، خیمۀ بزرگ،

فرهنگ معین

نوبت

بار، دفعه، کرت، جمع نوب، وقت، هنگام.3- خیمه، خیمه پاسبانی، پاس، نگهبانی، هر کاری که به طور متناوب انجام شود. [خوانش: (نُ بَ) [ع. نوبه] (اِ.)]


وقت

مقداری از زمان که برای امری فرض شده، هنگام، زمان، جمع اوقات، دوره، عصر، فرصت، نوبت، فصل، گل نی کنایه از: وقتی که هرگز نخواهد آمد، هیچ وقت. [خوانش: (وَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

پنج نوبت

پنج پستا (نوبت) پنج بار دهل زدن در سرای شاهان (اسم) نوبت پنج وقت که بر در پادشاهان زنند و این از عهد سلطان سنجر مقرر شده است و پیش از آن سه نوبت میزدند و بعد از آن هفت نوبت پنج وقت نقاره باشد که در شبان روز بر در سرای سلاطین می نواختند، پنج چیزی که مینوازند چون دهل و دمامه طنبک و نای و طاس، پنج آلت اعلام جنگ که دهل و دمامه و طبل و سنج ودف باشد، اوقات نماز پنجگانه پنج وقت نماز.


وقت

رچکار آوام اوام اوام خسک توم تومون تمن (گویش تبری) توم بسنجید با واژه های گاه کات (گویش کردی مهاباد)، واره هنگام (فصل موسم)، جاور (موقع حالت) (اسم) مقداری از زمان که برای امری فرض شده هنگام: ((بیت شعر بنایی است که ازکلام که ملازمت آن بضبط و اندیشه علی الخصوص در شب که اوان خلوت و وقت فراغ است. . . ))، عهد عصر: ((ای که در کوی خرابت مقامی داری جم وقت خودی ار دست بجامی داری. )) (حافظ)، فشل: ((وقت سخت گرم بود. ))، موقع مقام: ((محمود. . . به ایلگ خان. . . پیغام داد. . . تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده. . . ))، الف - آن دقیقه که صوفی در تفکرات معنوی مستغرق شود. ب - زمان حال (میانه ماضی و مستقبل) . ج - واردی است از خداوند که بسالک پیوند و او را از گذشته و آینده غافل گرداند. )) یا وقت خوش. صفای وقت و مراد از آن وقت و شدت نوع تفکرات و دقایق تفکر است. یا آن وقت. آن هنگام آن زمان: ((. . . نخست بدفع قرا یوسف که درآن وقت بر عراق عرب مستولی گشته بود اشغال نماید. )) یا این وقت. این هنگام این زمان:. . . تا در این وقت که اشاره نافذ خداوند اعظم. . . نفاذ یافت. یا بدان وقت. در آن هنگام. یا بدین وقت. در این هنگام: تا بدن وقت زهر نوع شندی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فر از آمد گاه. (سنائی) یا به وقت. (صفت) بجا بموقع: ((. . . چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره د. )) یا پاره ای وقتها. بعض اوقات گاهی: ((پاره ای وقتها که همه بخوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می مد سر بطرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. . . )) یا در وقت. فورا فی الحال: ((امیر مسعود. . . بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صوب آن دید که سید عبد العزیز. . . را برسولی بغزنین فرستاد. . . )) یا در وقت. بهنگام بموقع: ((دیگر خاصیت ترازو آنست که در وقت و زن آن. . . قدر و رفعت او می افزاید. )) یا در وقت حاجت. هنگام لزوم. یا وقت و بی وقت. گاه و بیگاه: ((سید میران پیش از آن هم وقت و بی وقت چندین بار هیکل آراسته این نظامی کوچک را در همان حوالی دیده بود. )) یا وقت معلوم. هنگام معین، زمان مرگ، یا وقت نارک. هنگام باصفا. یا هر وقت. هر زمان هر موقع: ((حق همسایه سرای آنست که. . . بمواسات خویش هر وقت او زا از خود شاکر و آسوده داری. ))

فرهنگ فارسی آزاد

وقت

وَقت، (وَقَتَ، یَقِتُ) وقت و زمان معین کردن (برای انجام کاری)،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نوبت

پستا

فارسی به عربی

نوبت

جوله، حراره، دور، فتره

واژه پیشنهادی

نوبت

سانس

معادل ابجد

وقت و نوبت

970

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری